نوشته شده توسط : feraghat90

آخه مرد، معلومه كجايي؟ چندساعته منتظرتم. زودباش! زودباش بيا! دخترت داره از تب مي سوزه. بغلش كن تا زودتر ببريمش درمونگاه. زودباش ديگه... بجنب! همين طور كه داشت مي رفت تا بچه رو بغل كنه ببره درمونگاه، ياد نفرين هاي پيرمرده افتاد كه مي گفت: الهي اين پولا خرج دوا و درمونت بشه! با خودش فكر كرد، مثل اين كه بهتره بره دنبال يه شغل مناسب....!



:: بازدید از این مطلب : 350
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 15 بهمن 1390 | نظرات ()