صدای اذان را نمی شنوی؟ بهمنیار سرش را زیر انداخت. ساکت و شرمنده. استاد گفت: این مؤذن پیر، صدها سال بعد از رحلت حضرت رسول(ص) در دل برف و سرما جای گرم و راحتش را رها کرده و به بالای مناره رفته، به حقانیت پیامبر اسلام شهادت می دهد. محبت پیامبر در پوست و گوشت او رفته است؛ اما تو نخواستی برای من که استادت هستم کاسه ای آب بیاوری. بهمنیار سرش را پایین گرفته بود سرخ شده بود. نمی توانست به چشم های استاد نگاه کند. استاد، در خانه را باز کرد و پا بر برف های سپید و نرم گذاشت. باد شدیدی وزید و خودش را از در باز شده به داخل خانه رساند. بهمنیار ...